کد مطلب:36574 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:105

گزارش عارفان از تجلی خوف آمیز خداوند بر بندگان











اشعار لطیف نظامی در خسرو و شیرین هم در اینجا شنیدنی است كه همین مضمون را در جامعه ای سراپا لطف و عاشقی بیان می كند:


چه خوش نازی است ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدانه جویان


به چشمی طیرگی كردن كه «برخیز!»
به دیگر چشم دل دادن كه «مگریز!»


به صد جان ارزد آن رغبت كه جانان
«نخواهم» گوید و خواهد به صد جان[1].

[صفحه 97]

این از تجلیات خداوند بر عارفان بوده است، از یك سو وحشت انگیزی و مهابت، از سوی دیگر سراپا مهربانی و لطافت. تجربه عارفانه مولوی نیز در برابر این عظمت، حقارت و نیستی بود. احساس می كرد كه چون پر كاهی دستخوش طوفان عظمت و جلالت اوست.


برگ كاهم پیش تو ای تندباد
من چه دانم كه كجا خواهم فتاد (...)


با قضا هر كو قراری می دهد
ریش خند سبلت خود می كند


كاه برگی پیش باد آنگه قرار؟
رستخیزی و آنگهانی عزم كار؟


گر به در انبانم اندر دست عشق
یك دمی بالا و یك دم پست عشق


او همی گرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه ز بر


عاشقان در سیل تند افتاده اند
بر قضای عشق دل بنهاده اند


(مثنوی، دفتر ششم، ابیات 903 -910)

تصویر را نگاه كنید: گربه ای در انبانی دربسته می جهد اما راه به بیرون نمی یابد. سنگی در چنبره ی سیلی، غلطان و دوان. گاهی هم تجربه ای سرشار از عطوفت خداوند داشت:


از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم


تنگ است بر او هر هفت فلك
چون می رود او در پیرهنم


(كلیات شمس، غزل 1750)

[صفحه 98]

یا


سلطان منی، سلطان منی
و اندر دل و جان ایمان منی


در من بدمی، من زنده شوم
یك جان چه بود؟ صد جان منی (...)


باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی


هم شاه منی، هم ماه منی
هم لعل منی، هم كان منی


(كلیات شمس، غزل 3137)

این احوال برای آدمیانی كه پاسبانی دل می كنند و هوشیارانه بر در دل می نشینند و ورود و خروج احوال را مراقبت می كنند، قطعا ناآشنا نیست.

مولوی از عارفانی است كه ترس خود را در برابر هستی به زبانهای گوناگون بیان كرده است. هستی یعنی خداوند و تجلیات او، تجلیاتی كه در بیرون چهره ها و نمودهای مختلفی چون خورشید و دریا و طوفان و سیل دارد و در درون، به صورت قبض و بسط و غم و فرح جلوه گر می شود. در این تجارب، حضرت حق، گاه چون شیری با دهان خون آلود ظاهر می شده است. و مولوی گویی چنین تجربه ای داشته است:


ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنیگم و او شیر شكار


جز كه تسلیم و رضا كو چاره ای
در كف شیر نری خونخواره ای


او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را می كند بی خورد و خواب

[صفحه 99]

كه بیا من باش یا هم خوی من
تا ببینی در تجلی روی من


(مثنوی، دفتر ششم، ابیات 576 -579)

در برابر چنین موجود قهار و عظیمی كه بدون هیچ عنایت و رحمی و با كمال قساوت بر صید و طعمه خود چیره است كبر ورزیدن و داعیه داشتن، جز حماقت معنایی ندارد:


هل سباحت را رها كن كبر و كین
نیست جیحون نیست جو دریاست این


وانگهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو كاه


(مثنوی، دفتر چهارم، ابیات 1403 -1404)

گاه همین موجود بی پناه و خرد، بر اثر برخورداری از عنایت و لطف باری چنان احساس قدرتمندی و فربهی و چالاكی می كند كه هر دو عالم را چون توده كوچك خاكی در راه خود می بیند و از آن به چالاكی می جهد:


گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست


خاكپاشی می كنی تو ای صنم در راه ما
خاكپاشی دو عالم پیش ما در كار نیست


(كلیات شمس، غزل 396)


صفحه 97، 98، 99.








    1. داستان خسرو و شیرین، به كوشش عبدالمحمد آیتی، انتشارات جیبی، چاپ دوم، 1363، ص 109.